نابود کنندگان زمین ، زندگی خویش و فرزندانشان را کوتاه می سازند . حکیم ارد بزرگ
احمد شاه مسعود درباره حکیم ارد بزرگ می گوید :
درختان ، شاهد ستمگری و ناراستی آدمیان هستند . حکیم ارد بزرگ
حکیم ارد بزرگ , ارد بزرگ
کشتارگاهی خاموش را دیده اید ؟ آری من دیده ام ، کشتارگاه خاموش درختان . حکیم ارد بزرگ
ارزش بستگان خود را بدانیم و یاورشان باشیم . حکیم ارد بزرگ
هرگز به کودکانتان نگویید ، پیشه آینده اش چه باشد ، همواره به او ادب و ستایش دیگران را آموزش دهید ، چون با داشتن این ویژگیها ، همیشه او نگار مردم و شما در نیکبختی خواهید بود و اگر اینگونه نباشد ، هیچ پیشه ای نمی تواند به او و شما بزرگی بخشد . حکیم ارد بزرگ
رسانه های آزاد ، دشمن همیشگی بزهکارانند . حکیم ارد بزرگ
دیدگاه خوب مردم ، بهترین پشتیبان و تکیه گاه برگزیدگان است . حکیم ارد بزرگ
ویرایش فرهنگ نادرست ، برای یک سرزمین ، بسیار مهم است ، خوشبختانه اینترنت و رسانه ها به این چرخه ، تندی بخشیده اند . حکیم ارد بزرگ
//////////////////////////////////////////////////////////////////////////............................................................
فرهنگ اشتباه را ، بی مهابا کنار بگذاریم ، با ماست مالی آن ، فرزندان خویش را دچار تباهی خواهیم نمود . حکیم ارد بزرگ
رسانه بیمار ، افکار عمومی را فراری می دهد . حکیم ارد بزرگ
شالوده و زیربنای گسترش هر کشور ، فرهنگ درست است . حکیم ارد بزرگ
خردمندان و فرهنگ سازان ، همیشه زنده اند . حکیم ارد بزرگ
اُرُد ، یک ایرانی است ، نام شناسنامه ایی او ، مجتبی شرکاء می باشد . در نیمه شبی پر برف ، از ماه دی ، در شهر مشهد زاده شد ، او دومین فرزند خانواده است . پدرش محمد تقی شرکاء ، فرزند بابا ، از شهر شیروان در خراسان شمالی بود ، مردی بسیار نیک و مهربان که تا آخرین زمان زندگی ، دل به کانون گرم خانواده داشت . مادر اُرُد ، فاطمه جاهد طبسی از ایل قشقایی شیراز بود ، زنی دانش آموخته و دلسوز ، که همه عمر برای رشد فرزندان دلبندش کوشش نموده و رنج ها کشید . اُرُد سه برادر به نام های مرتضی ، مصطفی و مجید ، و سه خواهر به نام های فروغ ، ملیحه و الهه دارد . نام تنها فرزند اُرد ، غزاله می باشد . ارد سال ها در شهرهای مشهد ، تهران ، شیروان و شهرکرد زندگی کرده است ، او هم اکنون ، در شهر زیبای کرج زندگی می کند . حکیم ارد بزرگ
اوحدی
نمیرد هر که در گیتی تو باشی یادگار او را
چراغی کش تو باشی نور با مردن چه کار او را؟
اگر نه دامن از گوهر بریزد چون فلک شاید
که هر صبحی تو برخیزی چو خورشید از کنار او را
دلم لعل لبت بر دست، اگر پوشیده میداری
من اینک فاش میگویم! به نزدیک من آر او را
مجو آزار آن بیدل، که از سودای وصل تو
دلش پیوسته در بندست و جان در زیر بار او را
سر زلفت پریشانی بسی کرد، از به چنک آید
بده تا بی و بر بند و به دست من سپار او را
بحال اوحدی هرگز نکری التفات اکنون
چو میگویی، غلام ماست، یاری نیک دار او را
نگاهی کن درو یک بار و او را بنده خود خوان
گذاری کن برو یک روز و خاک خود شمار او را
چون کژ کنی به شیوه به سر بر کلاه را
زلف و رخ تو طیره کند مشک و ماه را
یزدان هزار عذر بخواهد ز روی تو
فردا که هیچ عذر نباشد گناه را
نشگفت پای ما که بر آید به سنگ غم
زیرت که احتیاط نکردیم راه را
دارم گواه آنکه تو کشتی مرا، ولیک
ترسم که: نرگست بفریبد گواه را
روزی چنان بگریم ازین غم، که اشک من
ز آن خاک آستان بدماند گیاه را
گر بشنود جفا که تو در شهر میکنی
خسرو بیاغیان نفرستد سپاه را
شد سالها که بندهٔ تست اوحدی، دریغ
کز حال بندگان خبری نیست شاه را
با که گویم سرگذشت این دل سرگشته را؟
راز سر گردان عاشق پیشهٔ غم کشته را؟
آب چشم من ز سر بگذشت و میگویی: بپوش
چون توان پوشیدن این آب ز سر بگذشته را؟
جان شیرین منست آن لب، بهل تا میکشد
در غم روی خود این فرهاد مجنون گشته را
آنکه روزی گر چمان اندر چمن رفتی برش
باغبان از سرزنش میکشت سرو کشته را
خال او حال مرا برهم زد و خونم بریخت
با که گویم حال این خال به خون آغشته را؟
آسمان برنامهٔ عمرم نبشتست این قضا
در نمیشاید نوشتن نامهٔ بنوشته را
خاک کوی او بهشتم بود هشتم، لاجرم
این زمان در خاک میجویم بهشت هشته را
کمتر از شمعی نشاید بود و گر سر میرود
هم به پایان برد میباید سر این رشته را
اوحدی خواهی که چون عیسی به خورشیدی رسی
آتشی درزن، بسوز این دلق مریم رشته را