داریوش اقبالی کیست ؟

داریوش اقبالی کیست ؟

درباره داریوش اقبالی ، زندگینامه و بیوگرافی او
داریوش اقبالی کیست ؟

داریوش اقبالی کیست ؟

درباره داریوش اقبالی ، زندگینامه و بیوگرافی او

دیوانسالاران و مدیران، باید پشتیبان و همراه گروه های مردمی باشند . حکیم ارد بزرگ

اقبال لاهوری » اسرار خودی
 

دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر

کز دام و دد ملولم و انسانم آرزوست

زاین همرهان سست‌عناصر دلم گرفت

شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

گفتم که یافت می‌نشود جسته‌ایم ما

گفت آنچه یافت می‌نشود آنم آرزوست

مولانا جلال الدین رومی

حکیم ارد بزرگ ,ارد بزرگ,great orod,hakim orod bozorg,mojtaba shoraka,حکیم ارد بزرگ , استاد شرکاء , مجتبی شرکا,بزرگترین فیلسوف معاصر,استاد ارد بزرگ,دانشمند ارد بزرگ,بزرگترین اندیشمند جهان,بزرگترین متفکر جهان,بزرگترین فیلسوف تاریخ

 





هیچگاه به دروغگویان ، میدان کارگزاری ندهید . حکیم ارد بزرگ


مردمی که سیاستمداران نیک خود را ، در برابر یورش بیگانگان تنها می گذارند ، شایسته بردگی هستند .  حکیم ارد بزرگ


خبرچینان و بدگویان، بزرگترین آفت های ماندگاری هر گروهی هستند .  حکیم ارد بزرگ


گروه هدفمند ، کمتر دچار سردرگمی ، و از هم پاشیدگی می شود . حکیم ارد بزرگ


کار گروهی، بدون همراهی جوانان شوریده و کوشا، بی سرانجام است. حکیم ارد بزرگ


برای ماندگاری یک گروه ، باید دلداده و از خودگذشته بود .  حکیم ارد بزرگ


گروه های مردمی ، توان و نیروی یک سرزمین هستند ، که باید پاسشان داشت . حکیم ارد بزرگ


دیوانسالاران و مدیران، باید پشتیبان و همراه گروه های مردمی باشند . حکیم ارد بزرگ



 

حکیم ارد بزرگ ,ارد بزرگ,great orod,hakim orod bozorg,mojtaba shoraka,حکیم ارد بزرگ , استاد شرکاء , مجتبی شرکا,بزرگترین فیلسوف های جهان,استاد ارد بزرگ,دانشمند ارد بزرگ,بزرگترین اندیشمند جهان,بزرگترین متفکر جهان,بزرگترین فیلسوف تاریخ



اقبال لاهوری » اسرار خودی
 

نیست در خشک و تر بیشهٔ من کوتاهی

چوب هر نخل که منبر نشود دارکنم

نظیری نیشابوری

راه شب چون مهر عالمتاب زد

گریهٔ من بر رخ گل ، آب زد

اشک من از چشم نرگس خواب شست

سبزه از هنگامه ام بیدار رست

باغبان زور کلامم آزمود

مصرعی کارید و شمشیری درود

در چمن جز دانهٔ اشکم نکشت

تار افغانم به پود باغ رشت

ذره ام مهر منیر آن من است

صد سحر اندر گریبان من است

خاک من روشن تر از جام جم است

محرم از نازادهای عالم است

فکرم ن هو سر فتراک بست

کو هنوز از نیستی بیرون نجست

سبزه ناروئیده زیب گلشنم

گل بشاخ اندر نهان در دامنم

محفل رامشگری برهم زدم

زخمه بر تار رگ عالم زدم

بسکه عود فطرتم نادر نوا ست

هم نشین از نغمه ام نا آشنا ست

در جهان خورشید نوزائیده ام

رسم و ئین فلک نادیده ام

رم ندیده انجم از تابم هنوز

هست نا آشفته سیمابم هنوز

بحر از رقص ضیایم بی نصیب

کوه از رنگ حنایم بی نصیب

خوگر من نیست چشم هست و بود

لرزه بر تن خیزم از بیم نمود

بامم از خاور رسید و شب شکست

شبنم نو برگل عالم نشست

انتظار صبح خیزان می کشم

ای خوشا زرتشتیان آتشم

نغمه ام ، از زخمه بی پرواستم

من نوای شاعر فرداستم

عصر من دانندهٔ اسرار نیست

یوسف من بهر این بازار نیست

ناامید استم ز یاران قدیم

طور من سوزد که می آید کلیم

قلزم یاران چو شبنم بی خروش

شبنم من مثل یم طوفان بدوش

نغمه ی من از جهان دیگر است

این جرس را کاروان دیگر است

ای بسا شاعر که بعد از مرگ زاد

چشم خود بر بست و چشم ما گشاد

رخت باز از نیستی بیرون کشید

چون گل از خاک مزار خود دمید

کاروان ها گرچه زین صحرا گذشت

مثل گام ناقه کم غوغا گذشت

عاشقم ، فریاد ، ایمان من است

شور حشر از پیش خیزان من است

نغمه ام ز اندازهٔ تار است بیش

من نترسم از شکست عود خویش

قطره از سیلاب من بیگانه به

قلزم از شوب او دیوانه به

در نمی گنجد بجو عمان من

بحرها باید پی طوفان من

غنچه کز بالیدگی گلشن نشد

در خور ابر بهار من نشد

برقها خوابیده در جان من است

کوه و صحرا باب جولان من است

پنجه کن با بحرم ار صحراستی

برق من در گیر اگر سیناستی

چشمهٔ حیوان براتم کرده اند

محرم راز حیاتم کرده اند

ذره از سوز نوایم زنده گشت

پر گشود و کرمک تابنده گشت

هیچکس ، رازی که من گویم ، نگفت

همچو فکر من در معنی نسفت

سر عیش جاودان خواهی بیا

هم زمین ، هم آسمان خواهی بیا

پیر گردون بامن این اسرار گفت

از ندیمان رازها نتوان نهفت


ساقیا برخیز و می در جام کن

محو از دل کاوش ایام کن

شعله ی بی که اصلش زمزم است

گر گدا باشد پرستارش جم است

می کند اندیشه را هشیار تر

دیده ی بیدار را بیدار تر

اعتبار کوه بخشد کاه را

قوت شیران دهد روباه را

خاک را اوج ثریا میدهد

قطره را پهنای دریا میدهد

خامشی را شورش محشر کند

پای کبک از خون باز احمر کند

خیز و در جامم شراب ناب ریز

بر شب اندیشه ام مهتاب ریز

تا سوی منزل کشم واره را

ذوق بیتابی دهم نظاره را

گرم رو از جستجوی نو شوم

روشناس رزوی نو شوم

چشم اهل ذوق را مردم شوم

چون صدا در گوش عالم گم شوم

قیمت جنس سخن بالا کنم

ب چشم خویش در کالاکنم

باز بر خوانم ز فیض پیر روم

دفتر سر بسته اسرار علوم

جان او از شعله ها سرمایه دار

من فروغ یک نفس مثل شرار

شمع سوزان تاخت بر پروانه ام

باده شبخون ریخت بر پیمانه ام

پیر رومی خاک را اکسیر کرد

از غبارم جلوه ها تعمیر کرد

ذره از خاک بیابان رخت بست

تا شعاع فتاب رد بدست

موجم و در بحر او منزل کنم

تا در تابنده ئی حاصل کنم

من که مستی ها ز صهبایش کنم

زندگانی از نفس هایش کنم


شب دل من مایل فریاد بود

خامشی از «یا ربم» باد بود

شکوه شوب غم دوران بدم

از تهی پیمانگی نالان بةدم

این قدر نظاره ام بیتاب شد

بال و پر بشکست و خر خواب شد

روی خود بنمود پیر حق سرشت

کو بحرف پهلوی قر ن نوشت

گفت «ای دیوانه ی ارباب عشق

جرعه ئی گیر از شراب ناب عشق

بر جگر هنگامه ی محشر بزن

شیشه بر سر ، دیده بر نشتر بزن

خنده را سرمایه ی صد ناله ساز

اشک خونین را جگر پرکاله ساز

تا بکی چون غنچه می باشی خموش

نکهت خود را چو گل ارزان فروش

در گره هنگامه داری چون سپند

محمل خود بر سر تش به بند

چون جرس خر ز هر جزو بدن

ناله ی خاموش را بیرون فکن

تش استی بزم عالم بر فروز

دیگران را هم ز سوز خود بسوز

فاش گو اسرار پیر می فروش

موج می شو کسوت مینا بپوش

سنگ شو آئینهٔ اندیشه را

بر سر بازار بشکن شیشه را

از نیستان همچو نی پیغام ده

قیس را از قوم «حی» پیغام ده

ناله را انداز نو ایجاد کن

بزم را از های و هو باد کن

خیز و جان نو بده هر زنده را

از «قم» خود زنده تر کن زنده را

خیز و پا بر جاده ی دیگر بنه

جوش سودای کهن از سر بنه

شنای لذت گفتار شو

ای درای کاروان بیدار شو»

زین سخن تش به پیراهن شدم

مثل نی هنگامه بستن شدم

چون نوا از تار خود برخاستم

جنتی از بهر گوش راستم

بر گرفتم پرده از راز خودی

وا نمودم سر اعجاز خودی

بود نقش هستیم انگاره ئی

نا قبولی ، ناکسی ، ناکاره ئی

عشق سوهان زد مرا ، دم شدم

عالم کیف و کم عالم شدم

حرکت اعصاب گردون دیده ام

در رگ مه گردش خون دیده ام

بهر انسان چشم من شبها گریست

تا دریدم پرده ی اسرار زیست

از درون کارگاه ممکنات

بر کشیدم سر تقویم حیات

من که این شب را چو مه راستم

گرد پای ملت بیضاستم

ملتی در باغ و راغ وازه اش

تش دلها سرود تازه اش

ذره کشت و فتاب انبار کرد

خرمن از صد رومی و عطار کرد

آه گرمم ، رخت بر گردون کشم

گرچه دودم از تبار آتشم

خامه ام از همت فکر بلند

راز این نه پرده در صحرا فکند

قطره تا همپایه ی دریا شود

ذره از بالیدگی صحرا شود


شاعری زین مثنوی مقصود نیست

بت پرستی ، بت گری مقصود نیست

هندیم از پارسی بیگانه ام

ماه نو باشم تهی پیمانه ام

حسن انداز بیان از من مجو

خوانسار و اصفهان از من مجو

گرچه هندی در عذوبت شکر است

طرز گفتار دری شیرین تر است

فکر من از جلوه اش مسحور گشت

خامهٔ من شاخ نخل طور گشت

پارسی از رفعت اندیشه ام

در خورد با فطرت اندیشه ام

خرده بر مینا مگیر ای هوشمند

دل بذوق خرده ی مینا به بند




=======================

اقبال لاهوری » اسرار خودی
 

پیکر هستی ز آثار خودی است

هر چه می بینی ز اسرار خودی است

خویشتن را چون خودی بیدار کرد

آشکارا عالم پندار کرد

صد جهان پوشیده اندر ذات او

غیر او پیداست از اثبات او

در جهان تخم خصومت کاشته‌ست

خویشتن را غیر خود پنداشته‌ست

سازد از خود پیکر اغیار را

تا فزاید لذت پیکار را

میکشد از قوت بازوی خویش

تا شود آگاه از نیروی خویش

خود فریبی های او عین حیات

همچو گل از خون وضو عین حیات

بهر یک گل خون صد گلشن کند

از پی یک نغمه صد شیون کند

یک فلک را صد هلال آورده است

بهر حرفی صد مقال آورده است

عذر این اسراف و این سنگین دلی

خلق و تکمیل جمال معنوی

حسن شیرین عذر درد کوهکن

نافه‌ای عذر صد آهوی ختن

سوز پیهم قسمت پروانه ها

شمع عذر محنت پروانه ها

خامه ی او نقش صد امروز بست

تا بیارد صبح فردائی بدست

شعله های او صد ابراهیم سوخت

تا چراغ یک محمد بر فروخت

می شود از بهر اغراض عمل

عامل و معمول و اسباب و علل

خیزد ، انگیزد ، پرد ، تابد ، رمد

سوزد ، افروزد ، کشد ، میرد ، دمد

وسعت ایام جولانگاه او

آسمان موجی ز گرد راه او

گل به جیب فاق از گلکاریش

شب ز خوابش ، روز از بیداریش

شعله ی خود در شرر تقسیم کرد

جز پرستی عقل را تعلیم کرد

خود شکن گردید و اجزا آفرید

اندکی شفت و صحرا آفرید

باز از شفتگی بیزار شد

وز بهم پیوستگی کهسار شد

وانمودن خویش را خوی خودی است

خفته در هر ذره نیروی خودی است

قوت خاموش و بیتاب عمل

از عمل پابند اسباب عمل


چون حیات عالم از زور خودی است

پس بقدر استواری زندگی است

قطره چون حرف خودی ازبر کند

هستنی بی مایه را گوهر کند

باده از ضعف خودی بی پیکر است

پیکرش منت پذیر ساغر است

گرچه پیکر می پذیرد جام می

گردش از ما وام گیرد جام می

کوه چون از خود رود صحرا شود

شکوه سنج جوشش دریا شود

موج تا موج است در غوش بحر

می کند خود را سوار دوش بحر

حلقه ئی زد نور تا گردید چشم

از تلاش جلوه ها جنبید چشم

سبزه چون تاب دمید از خویش یافت

همت او سینه ی گلشن شکافت

شمع هم خود را بخود زنجیر کرد

خویش را از ذره ها تعمیر کرد

خود گدازی پیشه کرد از خود رمید

هم چو اشک خر ز چشم خود چکید

گر بفطرت پخته تر بودی نگین

از جراحت ها بیاسودی نگین

می شود سرمایه دار نام غیر

دوش او مجروح بار نام غیر

چون زمین بر هستی خود محکم است

ماه پابند طواف پیهم است

هستی مهر از زمین محکم تر است

پس زمین مسحور چشم خاور است

جنبش از مژگان برد شان چنار

مایه دار از سطوت او کوهسار

تار و پود کسوت او آتش است

اصل او یک دانهٔ گردن کش است

چون خودی آرد به هم نیروی زیست

می‌گشاید قلزمی از جوی زیست


========================

اقبال لاهوری » اسرار خودی
 

زندگانی را بقا از مدعا ست

کاروانش را درا از مدعا ست

زندگی در جستجو پوشیده است

اصل او در رزو پوشیده است

رزو را در دل خود زنده دار

تا نگردد مشت خاک تو مزار

رزو جان جهان رنگ و بوست

فطرت هر شی امین رزو ست

از تمنا رقص دل در سینه ها

سینه ها از تاب او ئینه ها

طاقت پرواز بخشد خاک را

خضر باشد موسی ادراک را

دل ز سوز آرزو گیرد حیات

غیر حق میرد چو او گیرد حیات

چون ز تخلیق تمنا باز ماند

شهپرش بشکست و از پرواز ماند

آرزو هنگامه آرای خودی

موج بیتابی ز دریای خودی

آرزو صید مقاصد را کمند

دفتر افعال را شیرازه بند

زنده را نفی تمنا مرده کرد

شعله را نقصان سوز افسرده کرد

چیست اصل دیدهٔ بیدار ما

بست صورت لذت دیدار ما

کبک پا از شوخئ رفتار یافت

بلبل از سعی نوا منقار یافت

نی برون از نیستان آباد شد

نغمه از زندان او آزاد شد

عقل ندرت کوش و گردون تاز چیست

هیچ میدانی که این اعجاز چیست

زندگی سرمایه دار از آرزوست

عقل از زائیدگان بطن اوست

چیست نظم قوم و آئین و رسوم

چیست راز تازگیهای علوم

آرزوئی کو بزور خود شکست

سر ز دل بیرون زد و صورت به بست

دست و دندان و دماغ و چشم و گوش

فکر و تخییل و شعور و یاد و هوش

زندگی مرکب چو در جنگاه باخت

بهر حفظ خویش این آلات ساخت

آگهی از علم و فن مقصود نیست

غنچه و گل از چمن مقصود نیست

علم از سامان حفظ زندگی است

علم از اسباب تقویم خودی است

علم و فن از پیش خیزان حیات

علم و فن از خانه زادان حیات

ای از راز زندگی بیگانه ، خیز

از شراب مقصدی مستانه خیز

مقصد مثل سحر تابنده ئی

ماسوی را آتش سوزنده ئی

مقصدی از آسمان بالاتری

دلربائی دلستانی دلبری

باطل دیرینه را غارتگری

فتنه در جیبی سراپا محشری

ما ز تخلیق مقاصد زنده ایم

از شعاع آرزو تابنده ایم

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد